بالاخره مجبورم میکنند که وبلاگم را به خاطر نفهمیدن خودشان از بین ببرم.نیستی،نابودی،نبودن وبلاگ یعنی خفه شدن من.ابراز نشدن من.
شبهایسرمهایام،تازه قد کشیدهای.نمیخواهم تو را از صفحه وبلاگها برای همیشه پاک کنم.تو باید تا به دنیا آمدن دخترم بمانی.تا بخواند و بداند مادرش هم یک روز نوجوان بوده!بداند گوشه نسبتا امنش بلاگفا و بیان بوده.حتی اگر خانوادهاش به ظاهر آرام باشد...
میگوید چرا به من نگفتی؟جوابش چیست؟بگویم چون نوجوانی شما فقط میان درس و شلوغی خانه سپری شده؟بگویم چون نوشتن برایتان آرام کننده نبود؟چون احساساتی بودن به طور ملموس را شاید اولین بار در دخترتان دیدید نه خودتان؟بگویم نه که خیلی به نوشتههایم احترام میگذارید...نه که دفترچهام خیلی خصوصیست...ماندهام چطور یادش نیست روزهایی که وارد اتاق شدم و با تعجب از پدر پرسیدم چرا دفترم را میخوانید؟یادش نیست دفترهایم توی هزار سوراخ است مبادا افکار و احساساتم لو برود؟مبادا بفهمند دخترشان عاشق شده،یک روزهایی هم ناراحت است و بغض خفه اش کرده،یک روزهایی میخواهد از سر خوشی برقصد؟مبادا بفهمند چون نمیفهمند.چون از نظرشان من هنوزهم بچهام.به طرز وحشتناکی هیچ اختیاری ندارم و مثل عروسکهای خیمه شب بازی کنترلم دست افراد است.و این افراد باید فقط خودشان باشند.من باید آینهی افکار باشم؟معلمان قشنگم بیشتر از خانوادهام مرا میفهمند و آرام میکنند؛زیبا نیست؟مدرسه جایی ست که بیشتر خودمم،یاسمین کسیست بیشتر از خانوادهام مرا میشناسد؛زیبا نیست؟آن روزی که معلمم گفت چقدر نوشتههایت با رفتار توی کلاست متفاوت است،انگار آبشاری از یخ روی سرم رها شد.میترسیدم مثل خودم فکر کند،مثل خودم قضاوت کند.مثل خانوادهام...اما او نکرد.فقط حرف میزد و من دلم آرامتر میشد.
دخترکم باید بداند وبلاگ گردی مخصوصا وبلاگ قدیمیآنهایی که میشناسمشان،از لذتهای مامانش بوده.باید بداند که حتی اگر پاک کردن یک کلمه توی نوشتهی وبلاگ،کارت را دوبرابر کند باز هم فرصتیست مغتنم برای ابراز شدن.خودت بودن.
این نوشته دقیقا به معنای اعلام یک شورش تازه است.
#طغیان